دلنوشته های یه آجی دلتنگ

دلم واسه داداش گلم تنگ شده . . . دلیل دیگه ای می خواین برای نوشتن؟

دلنوشته های یه آجی دلتنگ

دلم واسه داداش گلم تنگ شده . . . دلیل دیگه ای می خواین برای نوشتن؟

یه شروع دوباره.... من تازه نفسم

سلام 

سلام به خودم 

به همه اونایی که ممکنه توی وبگردی هاشون به خونه ای که ادرسش رو خیلی به اشنایی ندادم سر بزنن! 

پیغام اول این که: مدت هاست دیگه آجی نیستم 

یعنی آجی اونی که این وبلاگ به اسمشه نیستم 

و خیلی هم خوشحالم  

  

وبلاگ البته هست و باقی هم خواهد موند 

چون خاطرات برای من مقدسن 

من اون روزهایی که پای این داداشی گذاشتم رو می پرستم 

ولی هر چیزی یه روز تموم میشه 

ناراحت نیستم 

خودش خواست و ارج ندونست و ارزش ها رو درک نکرد 

شاید تقصیری نداشته باشی داداشی سابق... شاید انتظارت چیز دیگه ای بود 

ولی قبول کن عوض شدی و این عوض شدن اصلا دوست داشتنی نبود 

من نمی تونم این حرف ها و بهونه ها رو تحمل کنم 

من یاد گرفتم عاشق باشم و بذر عشق رو پخش کنم 

حتی اگر به من بدی کردند می دونم جوابشون بدی نیست 

می دونم اگر برای من اتفاقی افتاده که تقصیر من نبوده 

نباید تسلیم بشم نباید بد بشم 

نباید بذارم عشق بازنده شه 

من یاد گرفتم عشق ه که معجزه می کنه 

و ایمان دارم  

 

و در نهایت داداشی سابق 

اگه یه روزی خواستی برگردی 

اگه دلت واسه آجی جونت تنگ شد 

بیا 

مانعی نیست 

ولی خودت باش 

داداشی  

نه اینی که عوض شده.......... 

 

 

پیغام دوم:  

یکی هست که شده بهونه زندگی ام 

یکی که خیلی دوستش دارم 

یکی که همه زندگی ام  همه چی ام مال اونه 

دوسش دارم 

و هیچکس نمی تونه از من بگیردش 

انگیزه دوباره نوشتنم هم اونه 

اونی که به من عشق می بخشه 

هرکس هرچی میخواد بگه..... 

من....... تازه نفسم  

 

و در نهایت این آهنگ هلن که این روزها صداش و آهنگ هاش خیلی بم انرژی میده: 

تا تو دستامو گرفتی راهم از دنیا جدا شد 

توی آغوش تو چشمم به جهانی تازه واشد 

بغض من از تو شکست و گریه شعر بی صدا شد 

تا تو دستامو گرفتی لحظه از شماره افتاد 

لحظه های از تو خوندن زندگی رو یاد من داد 

با تو برگشتم به دنیا ای شروع هردوی ما

از خودم بریده بودم.... با تو برگشتم به فردا 

 

پ.ن: اونی که توی پست قبلی از کنارش گذشتم٬ همونی ایه که الان شده بهونه زندگی... چقدر دنیا عجیب و غیر قابل پیش بینیه... خدا جون مچکرم... خدااااااااا دوستت دارم... سپااااااس

یه علامت سوال.....

یه پنجره با یه قفس 

یه حنجره بی هم نفس........ 

.....با یه علامت سوال 

 

یه عبور 

ساده 

از کنار هم می گذریم 

 

اگه صدات نبود 

چطوری می فهمیدم  

تو از کنارم رد شدی 

 

ساده 

از کنار هم می گذریم 

 

چند بار شده توی زندگی هامون  

از کنار عزیز ترین کسامون رد شده باشیم  

و نفهمیده باشیم 

 

چند بار شده از خواسته هاشون رد شده باشیم 

و نفهمیده باشیم 

که شاید مهم ترین چیز واسشون بوده؟ 

 

چند بار  شده که اینجوری  

از کنارم رد شده باشی و  

من نفهمیدم  

منی که یک ثانیه هم واسم غنیمته...

و این دفعه که شاید دفعه هزارم بوده...... از صدات ؟؟؟ 

 

چند بار شده؟ 

دوباره...

چه بگویم  

گیج 

بدبخت 

سردرگم 

نمی دونم چه کنم 

دوباره دیدمش 

بازم میگم یه احمقم 

.........................................

این منم :

یه احمق که یک ماه و یک هفته منتظر موند و وقتی انتظارش تموم شد, هیچ کاری نکرد 

امروز من یه احمق بی عرضه بودم 

لال شدم 

من یه احمقم 

                     احمق

....تمام...

  این وبلاگ تا اطلاع ثانوی به روز نخواهد شد 

به دلیل ته کشیدن دلیل اصلی ایجاد وبلاگ 

به دلیل تمام شدن دلتنگی 

این آجی٬‌دیگر دلتنگ نیست . . .

بازگشت!

امتحان داشتم 

اونم از نوع اسپانیایی 

دیروز بود

دهنم سرویس شد 

سخت بوووووووود 

روز آخر بود که بچه ها رو میدیدم 

بچه های کلاسو 

بشون گفتم ترم دیگه هم میام..... 

 

این چند روز حوصله نوشتن نداشتم 

نمی دونم دقیقا دلیلش چیه؟ 

مریضم؟ 

دوستام؟ 

تو؟ 

اینکه خیلی از دوستامو یه مدته ندیدم و دلم تنگیده؟ 

کدومشه؟ 

 

امروز سر تمرینشون بودم  

کلا من همه جا مزاحم میشم 

امتحان کنین 

انقدر حااال میدهههههه!! 

یهو 

در لحظه  

تصمیم نهایی رو گرفتم 

که منم برم اونجا 

 و در نتیجه 

باید بی خیال اسپانیایی شم 

چون دقیقا یه تایمن 

.... 

 

ولی نمی دونم چرا یه حس خوبی از عصر دارم؟ 

برعکس دیشب تا عصر امروز

که یهو خالی شدم از همه چی 

ترس 

تنها چیزی بود که وجودم رو پر کرد 

ترس نبودن....... 

 

صبح هم که به زور و با دعوت رفتم کنفرانس فوتبال 

پیش بازی بود 

معروف شدم اونجا 

 

جدیدا کسایی که نمی شناسم سلام احوال میکنن بام 

امروزم یکی بود 

نمی دونم والاااااا 

جریان چیه 

بار دیگر متولد شدم.........ایمان با تمام وجود

چند روزه ننوشتم؟؟ 

مهم نیست!  

وقت داشتم (یا به عبارت بهتر می تونستم) کتاب کتابخونه رو پس میدادم 

 

داداشی  

چقد خوبه خبر داشتن 

چقد خوبه بودن 

حس بودن 

حس «وجود» 

 

تولدم بود 

کلی خوش خوشانم بود 

کیک خوشمزه و ربع سکه و گوشی و عطر خوشبو و .... 

هییی 

ایول تحویل  

منم مهم بودم خبر نداشتم انگار!! 

البته حالم در حد تیم منتخب جهان بد بود ولی خوب مهم نیست 

زنده ام٬ این مهمه 

دوستای خوب دارم 

این مهمه 

 

امروز انتخاب واحد بود 

سیستم ... به اعصابم! 

تو حذف و اضافه باید درست کنم 

وگرنه پدرم درمیاد!!! 

هفته دیگه هم دانشگاه شروع میشه 

البته ما که حالا نمیرییم هاهااا 


دوست جونم سفره 

هنوز غصه منده  

البته حس می کنم داره بهتر میشه 

حالش نه 

شرایط 


میگی میخوای تنها باشی که خودتو پیدا کنی؟ 

نه 

این راهش نیس 

اگه ناراحتی 

اگه خودتو گم کردی 

مشکل آدما نیستن 

نباید تارک دنیا شد 

نباید تنها شد 

باید تن ها شد 

باید بود 

باید با آدما بود 

باید «زندگی» کرد 

سر زندگی 

مشکل آدما نیستن 

مشکل اون توئه 

توی وجودت 

خودت 

کودک درون 

اونو پیدا کن 

دوستاتو داشته باش 

حتی بیشتر از همیشه 

بگرد 

نشین 

پاشو 

حرکت کن 

سکون٬ رکود  

یعنی مردن


نمی دونم چرا اونایی که از نشانه ها 

از ایمان 

باور 

نیروی عجیب و پرنفوذ ذهن 

از کودک درون 

حرف میزنن 

خودشون 

الان برعکس عمل میکنن؟ 

خوب نیست 

یه کم باور لازمه 

فقط یه کم باور و امید..........

... 

و 

........... 


اصلا دلم نمیخواد بنویسم 

یعنی اگه هم بنویسم 

همش فحشه 

اونم از نوع پدر و مادر دارش 

 

اعصابم خط خطیه 

 

نمی خوام ببینم  

دوستم تو این حاله 

کسی می فهمه؟ 

 

نه  

 

احمقانه ترین حالت ممکنه 

داغون شدنشو میبینم 

و  

دستم به هیچی بند نیس 

هرچی میزنم 

خطا میره 

دارم ... میزنم به همه   چی 

 

احمقم 

....

سکته نکنم خیلیه!

وااااااااااااای 

ذوق مرگم 

دارم میمیرم از خوشحاااالی 

خییییلییی خوشحالم 

اصن نمی تونم توصیفش کنم 

 

ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما

ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما

ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما

جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما

آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما

پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل

وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما 

 

وااای 

خداییااااااااااااااااااااااااااااا 

شکر 

 

چقد خوبه 

پایان 

بعضی وقتا خیلی خوبه 

بعضی وقتا 

پایان  

یعنی یه شروع 

بعضی وقتا 

یه چیزی رو آدم از دست میده 

نمی فهمه 

واسه چی 

غصه میخوره 

هزار جور فکر و خیال می کنه 

به زمین و زمان فحش میده 

اما .... 

اون وقتی که تموم شه 

اون موقع چی؟ 

می فهمه 

دلش میخواد 

همه دنیا رو توی مهمونی قلبش دعوت کنه 

همه رو سور بده 

من الان 

همین حالو دارم 

خوشحال 

خیلی خوشحال 

یه پایان 

یه آغاز 

یه خط آخر 

یه شلیک شروع.... 

 

یه مسابقه تموم شد 

احساس می کنم  

با وجود اینکه شاید مسابقه رو نبردم 

اما برنده واقعی بودم 

برنده واقعی بودم که بلافاصله  

توی مسابقه بعدی شرکتم دادن 

رفتم دور بعد 

گیم اور نشد 

 

واای  

دلم میخواد بنویسم همه چیو اینجا 

اما نمیشههههههه 

 

می ترکم 

ولی باید صبر کنم!!!!!!!!!

برو دنیا .... تازه اول خطه

دو روزه ننوشتم 

از کجا بگم 

از کی 

کدوم 

 

هم میخوام بنویسم 

هم نه 

 

زندگی یعنی همین که .... 

 

 


 

عادتمه 

خیلی زود دلبسته میشم 

به جمع ها 

به آدم ها 

حتی اگه حس کنم طرف ازم متنفره  

فرقی نداره 

دلبسته میشم 

لحظه لحظه  

نفس میکشم 

هوا نیست 

اکسیژن نیست 

نفس می کشم  

از با هم بودن ها نفس می کشم 

نفس میکشم 

از انرژی 

از آدم ها  

هوای من میشن آدم ها 

اعتیاد همینه دیگه 

جایگزینی یه عنصر دیگه  

به جای ماده مورد استفاده بدن 

معتاد میشم 

هر روز 

مصرف می کنم 

نفس می کشم 

هر روز 

بیشتر 

بیشتر 

... 

و ناگهان قطع میشه 

تموم میشه 

تو باشی چیکار می کنی؟ 

 

دوباره به آدم ها عادت کردم 

به بودن ها 

به هویت ها 

به آدم ها 

تموم شد 

خاطره شد 

همه چی 

خمارم الان 

شب شراب نیرزد به بامداد خمار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

نه!!! 

نه 

نه نه 

 

تو باشی چیکار می کنی؟ 

من؟ 

دقیقا سردردم شروع شد 

همون شب 

سردرد این دفعه تموم سرم رو محاصره کرده بود 

به چشمام رسید 

میخواستم کتاب بخونم 

به زور 

یه صفحه 

دو صفحه 

سه صفحه 

چهر 

پنج .... 

.............. 

چشام بسته شد 

دیگه نتونستم 

و 

.... 

۱۲ ساعت تمام اسیر بودم 

بیدار شدم 

چه شکنجه ای 

بیدار شدم 

.... 

هیچی 

هیچی نبود 

ذهنم خالی خالی  

خاالی 

 

بی فکر 

بی انگیزه 

 

خمار 

همینه؟ 

 

رفتم کلاس 

برگشتم 

اونم تموم شد  

اما میدونم که اونا رو ترم دیگه میبینم 

 

خمار 

 


 

قبل از همه این اتفاقا 

یه فیلم دیدم 

دیوداس 

فوق العاده بود 

عالی 

داستان 

عشق 

قابل توصیف نیست 

فقط عشق 

عشق 

آااخ که چقد صدای خسرو شکیبایی رو میخوام 

عمو خسرو 

همون حسی که تو صدای عمو خسرو بود 

وقتی میگف عشق 

همونه........ 

عششق 

ع ش ق 

 

یه چیزایی توی فیلم 

خیلی خوب قاعده زندگی رو یاد میداد 

کارما..... 


دوستم ناراحته 

دوس ندارم این لحظه ها رو 

و چیزی که تازگی ها میبینم 

همینه 

دنیا به تهش نرسیده 

ایستگاه آخر نیست دوستم 

پیاده نشو 

کلی راه موونده 

باید صبر کرد تا رسید 

جاده خاکیه؟؟ 

دست انداز داره؟ 

پیچ و تاب داره؟ 

طولانیه؟ 

اگه اینا نبود که جاده نبود 

اگه اینا نباشه 

 وقتی رسیدی ایستگاه خودت 

خونه دوست داشتنی و گرمی که منتظرشی 

وقتی خواستی واسه اونی که دوس داری تعریف کنی 

اگه اینا نباشه 

چی واسه تعریف کردن داری؟ 

چه میخوای واسش بگی؟ 

با چی به وجدش بیاری؟ 

اگه پنج دقیقه ای برسی بش 

چیزی برای تعریف کردن نداری... 

اگه جاده باشه 

طولانی باشه 

منظره های مختلف داشته باشه 

دست انداز 

پیچ 

تاب 

درخت 

گل 

قحط 

.... 

اون وقته که افتخار میکنی  

دوستم 

اول جاده اس 

ناامید نشو 

می رسی 

اگه هم قطار پره 

اشکال نداره 

بالاخره یکی پیاده میشه 

و میری 

توی کوپه تازه خالی شده 

 

برو دنیا 

ما نمیخوایم پیاده شیم......