دلنوشته های یه آجی دلتنگ

دلم واسه داداش گلم تنگ شده . . . دلیل دیگه ای می خواین برای نوشتن؟

دلنوشته های یه آجی دلتنگ

دلم واسه داداش گلم تنگ شده . . . دلیل دیگه ای می خواین برای نوشتن؟

من چقد خوشحااالم

صبح دوباره تمرین دوستان بود 

منم که مزاحم همیشگی  

بعدش رفتم چهل ستون 

دستش آقا وحید درد نکنه، کلی چیزای جدید یاد گرفتم 

اصلا الان یه جور دیگه دارم به چهل ستون فک می کنم 

می خوام درباره اتفاقایی که نقاشی ها رو دربارشون کشیدن، کتاب بخونم 

بیشتر بدونم 

پس چندتا کتاب تاریخی هم به لیست کتابام اضافه شد 

دفعه بعدی که برم چهل ستون باید با دست پرتر برم 

مث امروز که با دست پر اومدم بیرون  

 

خسته و کوفته اومدم خونه 

از تشنگی داشتم می مردم 

اما خب نمیشه چیزی خورد که  

تا افطار 

 

اما وقتی اومدم پای کامپیوتر 

مسنجرم رو باز کردم 

یکی ادم کرده بود 

وقتی اسمشو دیدم 

هم زمان هم دوتا بال دراوردم هم دوتا شاخ 

خلاصه یه مقدار از شکل انسانی خارج شدم  

بعدش اومدم به وبلاگ سر بزنم 

یه کامنت از همین دوست دیدم 

که اون حالت غیر انسانی رو کامل کرد 

و من دقیقا به یه بالشاخ (موجودی دارای بال و شاخ!!!) تبدیل شدم 

خلاصه هیجان خونم رفت بالااااااااااا 

انتظارم یه کم شیرین شد 

خوشحال شدم 

دلتنگیم یه معنای دیگه پیدا کرد 

و خلاصه یه معجون از چندین حس خوب رو سر کشیدم 

 

چه اتفاقایی می افته این روزا 

خدا عالمِس 

 

بازم ابراز خوشحالی  

خوب خوشحالم دیییییییگه باید یه جایی تخلیه کنم!!!! 

 

بعدازظهر هم باید برم بیرون دوباره 

بعد دو هفته (البته حدودا) 

با رفیق 13 ساله ام قرار دارم 

ایهام داشت؟  یا به عبارت بهتر کژتابی؟ 

منظور مدت زمان دوستی بود وگرنه ایشون فقط 1 ماه از بنده بزرگ تر هستن 

یعنی 19 سالشه !!!! 

 

بعدشم که دوباره کلاس دارم 

خدا به خیر بگذرونه 

تازه وقتی اذونو میگن ما سر کلاسیم 

یه چای و خرمایی میخوریم تا نمیریم   

 

فعلا تا بعد

جسدم رسید خونه :دی

امروز از اون روزایی بود که از صبح تا شب اینور اونور 

کلی احساس کردم وقتم مفید گذشته 

با دوست جدید آشنا شدم 

رفتیم تابیدیم (تابیدن از نوع مفید؛ نه من باب علافی) 

تست 

بعدش تمرین 

خوش گذشت 

کلی خمیازه کشیدیم  خمیازه ها داستان دارن 

کلی خندیدیم 

بعدش رفتم پیش یه دوست دیگه 

اون جا هم کلی خوش گذشت 

کلی خندیدم 

یه اتفاق پایه خنده  هم افتاد 

وااااااااای مردم از خنده امروز 

شب جسدم رسید خونه 

به معنای واقعی 

الان دیگه آخرین رمق هامه که دارم می نویسم 

باید برم بخوابم


راستی دیشب یه فیلم خیلی خیلی خیلی توپ دیدم 

فکم افتاد 

عاشقش شدم 

زندگی چارلی چاپلین ه 

خیلیییییی قشنگه 

دست دوست گلم درد نکنه که این فیلم رو بم داد 


من دیگه برم 

تا واقعا میت نشدم 

فعلا

یه تز جدید؟؟؟

امروز هم به سبک دوست داشتنی ای که تو پست قبلی توصیف کردم گذشت 

فیلم 

کتاب 

چت 

تا خود صبح 

صبح سردرد نذاشت ادامه بدم 

از ساعت 5 سردرد لعنتی همیشگیم شروع شد 

خوابیدم بلکه خوب شه 

بیدار شدم 

سرگیجه هم اضافه شد 

بعدازظهر با دوست جونم رفتم بیرون 

کلی خرید کرد 

کلی پلاستیک تو دستش 

کیفش هم داشت می پکید 

بعدشم رفتم کلاس 

سر کلاس گیج می زدم  

ولی کلاسو دوس دارم 

جو خوبی داره 

همه با هم دوستیم 

شوخی می کنیم 

می خندیم 

کلا این روزا آدمای خوب دور و برم زیادن 

حالا هم اومدم خونه 

تا دوباره یه برنامه خوب دیگه رو شروع کنم 

دیشب یه فیلم توپ رو نصفه دیدم  

امشب می بینمش 


اما.... 

یه فکر از هزار فکری که به سرم زده بود  

و احساس می کردم توهمه 

فک می کردم به هرکی بگم میزنه تو سرم 

میگه بیکاری نشستی این فکرا رو کردی 

اما امروز دوستم هم بش اشاره کرد 

می ترسم؟ 

چرا؟ 

از یه طرف اگه واقعیت داشته باشه خوبه 

از یه طرف بد 

دوستم میگه هیچ دلیلی نداره که الکی اون حرفا رو زده باشه 

راس میگه 

ولی امکانش هست 

این که دلیلی نباشه با این که امکانش نباشه دوتا مسئله کاملا جداس 

امیدوارم هرچی هست خوب باشه 

به هر حال باید تا ... ماه و ... روز دیگه صبر کنم 

تا بیاد؟؟؟؟؟ 

بگه؟؟؟؟ 

نمی دونم 

واقعا وضعیت گیج کننده ایه! 

پس همون بهتر که سرم رو گرم کنم تا بیاد.... 

نه 

تا ... ماه و ... روز تموم شه

یه روز خوب!

امروز خیلی خوب بود 

برگشتم به زندگی دوست داشتنی چند سال پیشم 

شب بیداری 

فیلم دیدن 

کتاب خوندن 

چت با رفقا 

با اونایی که مفیدن 

بعد صب که بشه بگیری بخوابی تا لنگ ظهر 

بعد بیدار شی 

یه دوش بگیری و بزنی بیرون 

دوباره شب برگردییییییییییییییییی  

واااااااااااای 

خوبه 

دوس دارم 

تازه امروز کلی خندیدم 

کلی حرفای جالب شنیدم 

بهت زده شدم  

و فهمیدم هیجان زندگیم اومده بوده پایین 

و چرا؟ 

نمی دونم!!!!!!!!!!!! 

به هرحال خوش گذشت... 

و عاملش البته آدمای خوبین که این روزا میبینم 

بی غل و غش 

ساده 

اینجوری (الان کف دستمو دارم نشون میدم) 

 

فعلا 

تا فردا

ساعت ۳ نصفه شب ...

نزدیک سحره... 

داشتم فیلم میدیدم 

یهو 

ناغافل 

بی خبر، بدون دلیل 

همون حس عجیب تنهایی اومد سراغم 

می دونم چرته 

می دونم اینقد دوستای خوب دارم 

اینقد آدم خوب هست دور و برم 

که تنها نباشم 

اما خاصیت این حسه دیگه 

که نمی دونم چرا هر چند وقت یک بار میاد سراغم 

حس می کنم همه اینقد غرق مشکلای خودشونن 

که دلیلی نداره احساسشونو، وقتشونو و ذهنشونو صرف تو کنن 

بشون حق میدم 

به خودم چی؟ 

نمی دونم 

فقط الان حس می کنم تنهام 

هیشکیِ هیشکی نیس 

به جز تو 

دلم واست تنگه 

دلم واسه دستای مهربونت تنگه  

تویی که همیشه 

با هر مشکلی که داشتی 

برام وقت داشتی 

حتی اگه مریض بودی 

اگه بیمارستان بودی 

حتی اون موقع که قفسه سینت شکسته بود و من نمی دونستم 

واسم همه چی می ذاشتی 

هیچی کم نذاشتی 

اه 

اشک 

چه مهمون ناخونده ای شده واسه من این روزا 

حتی نمی ذاره نوشتنم تموم شه 

یاد خوبیات که می افتم 

از خودم بدم میاد 

و تو میگی "منم یه آدمم مثل بقیه... مگه بقیه فرقشون با من چیه؟" 

فرقت اینه که زیادی خوبی  

 

قربونت 

آجی دلتنگ تو

وقتی دوباره دلت بگیره...

امروز حالم خوب بود 

خیلی خوب 

کلی خندیدم 

کلی شاد بودم 

داشتم به زندگی عادی برمی گشتم  

ولی... 

 

 آخه چرا خدافظی اینقد بده؟ 

حالم خوب بود تا ساعت ۲۳:۳۰ امشب 

رفتم توی ف ی س ب و ک 

یه مسج از یه دوست 

اولش خوشحال شدم 

خیلی 

اما وقتی مسج رو خوندم... 

زیاد نمی شناختمش، 

مرموز بود 

هویتش پنهان بود پشت یه اسم مستعار 

اما مهم این بود که حس خوبی بش داشتم 

نمی دونم چرا 

داشتم دیگه 

باش دوست شده بودم 

باش صحبت که می کردم احساس آرامش می کردم 

اما... 

آخرین پیغامش خدافظی بود 

هنوز یه هفته از اون خدافظی نگذشته 

آخه چرا خدا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا با من این کارو می کنی؟ 

اگه اون یکی رو می دونستم تا کی منتظر خواهم بود 

اگه می دونستم مدت داره 

اما این یکی رو هیچی درموردش نمی دونم 

هیچی 

هیچ ایده ای ندارم 

شاید رفت برای همیشه 

شاید یه خاطره شد 

 

بغض به گلوم چنگ می زنه 

نمی دونم چرا 

چرا اینقد ناراحت شدم 

 

نمی دونم 

فقط می دونم که انتظارشو نداشتم 

 

می دونم که دوستش داشتم 

و نتونستم نشون بدم 

یعنی نتونستم کاری رو که می خواستم انجام بدم به انتها برسونم 

وداع نذاشت 

و این خیلی سخته 

وداع خیلی نامرده 

خیلی بدجنسه 

تمام حسای خوبو از آدم می گیره 

 

متنفرم ازش 

دلم تنگه 

به همین زودی دلم تنگ شد 

هم واسه دوستم 

هم واسه داداشم 

خدا خودت کمکم کن....

جات خالیه داداشی...

سلام 

خوبی 

من؟ خوبم، دلتنگ شما  

نصف فکرم توی روز اینه که کجایی 

می دونم کجایی 

اما نمی دونم چه شکلیه؟ 

راحتی؟ 

بیلیارد بازی می کنی؟ 

فوتبال چی؟ 

حتما بازی کن، آخه قبل رفتن این همه تمرین کردی حیفه ولش کنی هاااا  

خیلی تصورش سخته، تصور کردن این که اونجا چه شکلیه 

اولش خیلی زشت بود واسم 

یه جای خیلی خیلی زشت 

اما وقتی اونا رو گفتی 

یه جای خوب، قشنگ تصور می کنم 

نمی دونم چقدشو واسه دلخوشی من گفتی 

امیدوارم همش واقعیت باشه 

دلم روشنه 

که سختت نیس 

که این ... ماه و ... روز بدون دردسر می گذره 


منم اینجا منتظر 

چشم به راه 

 

دارم سعی می کنم سرم رو گرم کنم 

هستن آدمایی که وجودشون بم دلگرمی می ده 

که با اینکه خودشون مشکل دارن، ناراحتی دارن 

اما امید میدن 

حرفای خوب می زنن 

حرفای قشنگ  

کمکت می کنن 

الان چندتایی هستن این دور و برا 

که اینجورین 

که خیلی حرفاشون کمکم کرده 

دستشون درد نکنه 

مدیونم 

 

نیستی که واست تعریف کنم 

 

اتفاقای جالبی بعضی وقتا می افته 

دهنم سرویس شد 

بعدا واست تعریف می کنم 


ااااااااااااااااا 

4 روز گذشته 

فقط 4 روز؟ 

آره 4 روز 

اشکالی نداره 

یه روزی میاد که می نویسم 

4 روز مونده 

فقط 4 روز 

 

4 روز گذشته 

یعنی ... ماه و ... روز مونده 

چه خوب 

ای کاش سرعتش بیشتر شه 

زودتر بگذره  


 

از اون روز که رفتی بدون استثنا 

شبا بیدارم 

و روزا 

گاها می خوابم 

2 ساعت 

4 ساعت 

بالاخره می خوابم دیگه چه فرقی می کنه 

نگران نباش 

پوستم خراب نمیشه  


 

خلاصه کلام 

دلم تنگه 

ولی روشن 


 

راستی اون روزی که گفتی برمی گردی 

رو تو تقویم نگاه کردم 

جمعه اس!! 

جلوش نوشتم 

شاید این جمعه بیاید، شاید 

شایدش هم مال اینه که ایشالا زودتر بیای 

خودت گفتی میشه زود تر هم  


خوش باشی 

سخت نگیر تا دنیا هم سخت نگیره 

توصیه هام یادت نره ها 

قربونت 

بای بای

از اون روزا بود...!!

دیشب با یه دوست برای اولین بار ملاقات کردم 

از اون ملاقاتای نادر 

از اونا که توی زندگی هر آدمی کم اتفاق می افته 

البته خداییش تو این مدت با آدمای کمی آشنا نشدم که خیلی ماه باشن 

که خیلی دوست داشتنی باشن 

هرکدوم یه جوری خاص 

اما دیشب هم واسه خودش خیلی خاص بود 

حرفای جالبی زد 

دستش درد نکنه 

خیلی بم کمک کرد 

احساس می کنم از اوناییه که خیلی توی زندگیم 

توی افکارم 

توی فلسفه بافی هام کمکم کنه... 

دوباره....

دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه
دوباره این دل دیوونه واست دلتنگه
وقت از تو خوندنه ستاره ترانه هام
اسم تو برای من قشنگ ترین آهنگه

بی تو یک پرنده اسیر بی پروازم
با تو اما می رسم به قله آوازم
اگه تا آخر این ترانه با من باشی
واسه تو سقفی از آهنگ و صدا می سازم

با یه چشمک دوباره، منو زنده کن ستاره
نذار از نفس بیفتم، تویی تنها راه چاره
آی ستاره آی ستاره، بی تو شب نوری نداره
این ترانه تا همیشه تو رو یاد من میاره

تویی که عشقمو از نگاه من می خونی
تویی که تو تپش ترانه هام مهمونی
تویی که هم نفس همیشه آوازی
تویی که آخر قصه منو می دونی

اگه کوچه صِدام یه کوچه باریکه
اگه خونه ام بی چراغه، چشم تو تاریکه
می دونم آخر قصه می رسی به داد من
لحظه یکی شدن تو آینه ها نزدیکه

با یه چشمک دوباره منو زنده کن ستاره
نذار از نفس بیفتم، تویی تنها راه چاره
آی ستاره آی ستاره، بی تو شب نوری نداره
این ترانه تا همیشه تو رو یاد من میاره

اگه کوچه صِدام یه کوچه باریکه
اگه خونه ام بی چراغه، چشم تو تاریکه
می دونم آخر قصه می رسی به داد من
لحظه یکی شدن تو آینه ها نزدیکه
نزدیکه.....

شبم گم کرده مهتابو ...

همه میگن عاشق شدی
همه.
اما نمی دونن
نمی فهمن
منم نمی تونم چیزی بگم
نمی دونم چجوری بگم که باور کنن
عشق نیست

قبلنا عاشق شدم
می دونم چه حسیه
می دونم چه تلخیایی داره
چه شیرینی هایی
می دونم دلتنگیش یعنی چی
الکی نمی گم
راستکی راستکی عشق رو تجربه کردم
تا پای خودکشی واسش رفتم
آخر ناامیدی توی عشق رو هم چشیدم
این که بدونی هیچ وقت به دستش نمیاری
اما این عشق نیست
احساس من به اون عشق نیست
عشق واسش کمه
واسش ابتره
اصلا عشق فحشه واسش
این حس من خیلی پا ک تر، خیلی والاتر، خیلی مقدس تره
حس من تا نداره، شبیه نداره
یه جورایی انگار خدا رو پیدا کردم
نه
حتی اینم نیس
انگار خدا رو بغل کردم؟
شاید
نمی دونم
در وصف نگنجد
هیشکی درک نمی کنه
نمی خوام هم درک کنه
چون فقط مال خودمه
مال خود خودم
هیشکی نمی فهمه
اشکال نداره
مهم نیست
مهم اینه که من می دونم و اون
آره
اون درک می کنه
خودش درک می کنه
می فهمه
می دونه چی میگم
همین برای من بسه
همین که من بدونم و اون
همین که خودمون دوتایی بش فک کنیم
همین کافیه
وقتی برگرده
وقتی بیاد و این سطر ها رو
این حرف ها رو بخونه
بش میگم
میگم که عشق هم کم اورد
قرار شد تو این مدت بشینیم فک کنیم
من راجع به اون
اون راجع به من
و بعد از ... ماه و ... روز نتیجش رو بگیم
اولین ماحصل ( یا به قول بچگیای خودم ماه عسل!!) فکر کردنم:
بلوری تر، شفاف تر و قشنگ تر از این حس وجود نداره
همه این احساس هم مال خود خودشه
به هیشکیم نمی دمش!

2 ساعت
نه، یک ساعت و نیم قبل از رفتنش
گفت باورم نمیشه همه چی تموم شد
گفتم تازه شروع شد
آره
تازه شروع شده
تازه وقتشو پیدا کردم که بدونم
که فکر کنم چی بش بگم
چجوری بش بگم تا
بهتر باشه واسه جفتمون
... و ... روز (منهای یک روز)
وقت دارم تا بهترین جمله رو
بهترین بهترین رو
پیدا کنم که بش بگم
تازه شروع شده
یه دوران طلایی؟؟
نقره ای؟
سفید؟
شفاف؟
نمی دونم
رنگ هم حتی کم میاره اینجا
یه دوران خاص
آره خاص بهتره
یه دوران خاص واسه من
واسه اون
شروع شده
یه دوران با مدت نامعلوم
که اولین دوره اش
... ماه  و ... روزه