-
یه شروع دوباره.... من تازه نفسم
دوشنبه 27 تیرماه سال 1390 12:35
سلام سلام به خودم به همه اونایی که ممکنه توی وبگردی هاشون به خونه ای که ادرسش رو خیلی به اشنایی ندادم سر بزنن! پیغام اول این که: مدت هاست دیگه آجی نیستم یعنی آجی اونی که این وبلاگ به اسمشه نیستم و خیلی هم خوشحالم وبلاگ البته هست و باقی هم خواهد موند چون خاطرات برای من مقدسن من اون روزهایی که پای این داداشی گذاشتم رو...
-
یه علامت سوال.....
چهارشنبه 19 آبانماه سال 1389 22:38
یه پنجره با یه قفس یه حنجره بی هم نفس........ .....با یه علامت سوال یه عبور ساده از کنار هم می گذریم اگه صدات نبود چطوری می فهمیدم تو از کنارم رد شدی ساده از کنار هم می گذریم چند بار شده توی زندگی هامون از کنار عزیز ترین کسامون رد شده باشیم و نفهمیده باشیم چند بار شده از خواسته هاشون رد شده باشیم و نفهمیده باشیم که...
-
دوباره...
سهشنبه 18 آبانماه سال 1389 21:41
چه بگویم گیج بدبخت سردرگم نمی دونم چه کنم دوباره دیدمش بازم میگم یه احمقم .........................................
-
این منم :
یکشنبه 16 آبانماه سال 1389 21:18
یه احمق که یک ماه و یک هفته منتظر موند و وقتی انتظارش تموم شد, هیچ کاری نکرد امروز من یه احمق بی عرضه بودم لال شدم من یه احمقم احمق
-
....تمام...
شنبه 3 مهرماه سال 1389 23:42
این وبلاگ تا اطلاع ثانوی به روز نخواهد شد به دلیل ته کشیدن دلیل اصلی ایجاد وبلاگ به دلیل تمام شدن دلتنگی این آجی٬دیگر دلتنگ نیست . . .
-
بازگشت!
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 00:14
امتحان داشتم اونم از نوع اسپانیایی دیروز بود دهنم سرویس شد سخت بوووووووود روز آخر بود که بچه ها رو میدیدم بچه های کلاسو بشون گفتم ترم دیگه هم میام..... این چند روز حوصله نوشتن نداشتم نمی دونم دقیقا دلیلش چیه؟ مریضم؟ دوستام؟ تو؟ اینکه خیلی از دوستامو یه مدته ندیدم و دلم تنگیده؟ کدومشه؟ امروز سر تمرینشون بودم کلا من همه...
-
بار دیگر متولد شدم.........ایمان با تمام وجود
شنبه 20 شهریورماه سال 1389 20:58
چند روزه ننوشتم؟؟ مهم نیست! وقت داشتم (یا به عبارت بهتر می تونستم) کتاب کتابخونه رو پس میدادم داداشی چقد خوبه خبر داشتن چقد خوبه بودن حس بودن حس «وجود» تولدم بود کلی خوش خوشانم بود کیک خوشمزه و ربع سکه و گوشی و عطر خوشبو و .... هییی ایول تحویل منم مهم بودم خبر نداشتم انگار!! البته حالم در حد تیم منتخب جهان بد بود ولی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 شهریورماه سال 1389 02:04
... و ........... اصلا دلم نمیخواد بنویسم یعنی اگه هم بنویسم همش فحشه اونم از نوع پدر و مادر دارش اعصابم خط خطیه نمی خوام ببینم دوستم تو این حاله کسی می فهمه؟ نه احمقانه ترین حالت ممکنه داغون شدنشو میبینم و دستم به هیچی بند نیس هرچی میزنم خطا میره دارم ... میزنم به همه چی احمقم ....
-
سکته نکنم خیلیه!
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 00:52
وااااااااااااای ذوق مرگم دارم میمیرم از خوشحاااالی خییییلییی خوشحالم اصن نمی تونم توصیفش کنم ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما...
-
برو دنیا .... تازه اول خطه
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 03:41
دو روزه ننوشتم از کجا بگم از کی کدوم هم میخوام بنویسم هم نه زندگی یعنی همین که .... عادتمه خیلی زود دلبسته میشم به جمع ها به آدم ها حتی اگه حس کنم طرف ازم متنفره فرقی نداره دلبسته میشم لحظه لحظه نفس میکشم هوا نیست اکسیژن نیست نفس می کشم از با هم بودن ها نفس می کشم نفس میکشم از انرژی از آدم ها هوای من میشن آدم ها...
-
ذوق مرگی با سس هیجان
شنبه 13 شهریورماه سال 1389 22:27
دیروز ننوشتم نشد یعنی اصن برنامم ریخت به هم میخواستم بعد از دیدن یه فیلم بیام آپ کنم یه جوری شد که فیلم رو هم نصفه دیدم ۳ ساعت فیلمه دیوداس دوست جونم بم داده ببینمش میگه ۲ گالن اشک میریزی وقتی ببینیش! امشب می بینمش یه عزیزی گفت اندکی صبر سحر نزدیک است آخ که بیشتر از این نمی تونم بگم فقط میگم خیلییی خوشحالم ۱۸ روزه...
-
برای دوستای خوبم....
جمعه 12 شهریورماه سال 1389 06:26
همیشه دوستام چیزایی تعریف می کنن از نامردی هایی که در حقشون شده از پشت خنجر خوردن ها از نارفیقی ها و بی مرامی ها اما خداییش هیچ وقت تجربه نکردم همیشه میگم چطور ممکنه یه دوست با آدم همچین کاری بکنه؟ کاری که غیرقابل جبران باشه با شکستن دل و ترک خوردن روح . . . خداییش درک نمی کنم چون تجربه نداشتم چون هیچ وقت هیچ وقت هیچ...
-
ملالی نیس به غیر از ...
پنجشنبه 11 شهریورماه سال 1389 01:31
سلام خوفی داداشی؟ سلامتی؟ دماغت چاقه؟ خودت که چاق نشدی که؟ هییییی یادش بخیر اون موقع ها پشت سر هم SMS بود که میدادیم هرچی میشد هر اتفاقی که می افتاد ذوق درد شوق فرق همشو بت میگفتم حالا دارم عادت می کنم به SMS ندادنه روز اول خیلی سخت بود همش شمارت جلوم بود خیلی خودمو نگه داشتم که SMS ندم یا زنگ نزنم مث ترک اعتیاد بود...
-
این سردرد لعنتی
چهارشنبه 10 شهریورماه سال 1389 06:52
یه کم دیره واسه آپ کردن روتین نیس خوب دیروز این موقع دیدن یه فیلم توپ تموم شد Gloomy Sunday دوست جونم فیلمو داده بم ببینم و روانی شدم عاشقش شدم خیلیییییییییییییییییی خوشگل بود خییییییییییییلییی حتما ببینین محشررررررررررررررررره بعدش به دلیل کمبود خواب٬ خیلی زود خوابم برد ساعت ده پاشدم دیدم دوس جونم صدبار اس ام اس و...
-
زمان٬ زمان... پایان
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1389 02:59
شب قدره؟ شب قدره اما من سال به سال دارم از اون بندگی فاصله می گیرم از اون دستورا و واجبات و.... دارم شکل میگیرم یه هویت مستقل دارم پوست آهکی دورم رو آروم آروم می شکنم و میام بیرون آروم آروم ترک تق شب قدر بیدار بودم اما تنها کاری که نکردم دعا و راز و نیاز بود خودم بودم خود خودم این روزا دارم چیزای جدید٬ حساای جدید...
-
حرفی ندارم
دوشنبه 8 شهریورماه سال 1389 00:47
صبح خواب موندم باید می رفتم ماژیک راندو می خریدم فقط تونستم برم عکسمو بدم اونجا که تست دادیم عصر هم که تمرین بود منم علاف مزاحم ساعت ۸ قرار بود کافه باشیم دوستمو ورداشتم رفتیم کافه حالش خوب نیس زودتر خوب شه دوستامو دیدم خوشحالم امروز هم کلی خندیدم اما واقعا حس نوشتن نییییس از رو عادت اومدم نت راستی دوباره دارم کتاب...
-
بوی جوی مولیان
شنبه 6 شهریورماه سال 1389 22:15
دوباره یه پیغام از تو از تو که بی سر و صدا اومدی آروم در قلبم رو باز کردی خواب بودم؟ صدای غیژژژژژه در قلبم رو نشنیدم پاورچین پاورچین اومدی تو کفشاتو دراوردی پابرهنه نشستی تو سرسرای قلبم چه عطری زده بودی؟ خودتم نمی دونی؟ رایحه اش تمام قلبم رو پر کرد و اسمش رو گذاشتیم داداشی-آجی خودت رفتی اما اون رایحه هنوز توی قلبمه...
-
چه اتفاقای عجیبی می افته این روزا
شنبه 6 شهریورماه سال 1389 03:09
دیشب فیلم دیدم سحری رو هم پای فیلم خوردم بعد از فیلم صبح خوابیدم تا بعدازظهر 11 ساعت تمام تمرگیدم انگیزه ای برای بیدار شدن نداشتم هزار بار بیدار شدم و باز هم خوابیدم هیچ انگیزه ای نبود که من رو بکشونه از تختم بیرون دلم می خواست دکمه پاز (pause) زندگی رو بزنم متوقف بشه مثل همیشه مثل هرشب هزاربار بیدار شدم خواب پیوسته...
-
راز چیه؟ رمزش چیه؟
جمعه 5 شهریورماه سال 1389 03:31
چرا همیشه وقتی یه چیزایی خوبه وقتی مشکلاتت ناراحتیات میرن که خوب بشن که حل بشن که تبدیل به یه حس خوب بشن یه چیز دیگه پیش میاد؟ الان مهم ترین مسئله ای که ذهنم رو مشغول کرده بود همون دلتنگیه بود نگرانیه بود دلتنگی که همچنان هست اما نگرانیه کم شده خبر خوب شنیدم دیگه امیدوار شدم خوشحال شدم همون نگرانیه همون دلتنگیه باعث...
-
ضدحال صاف بعد از شنیدن یه خبر خوب شنیدی؟
چهارشنبه 3 شهریورماه سال 1389 22:43
حالم خوب بوداااا اتفاقایی که امروز افتاد خوب بود خیلی خوب اصن زیادی خوب خیلی خیلی خیلی خوب دوست داشتم خبر خوب سورپرایز انتظار مثبت اصلا همین که یه خبر بشنوم ازت داداشی خودش خیلیه مرسی از هردوتون دوستتون دارم دوستم ازم ناراحته فکرشو نمی کردم اه چقد بده که یه کاری رو بکنی و تنها نتیجه ای که انتظارشو نداری صاف همون بشه...
-
من چقد خوشحااالم
چهارشنبه 3 شهریورماه سال 1389 14:53
صبح دوباره تمرین دوستان بود منم که مزاحم همیشگی بعدش رفتم چهل ستون دستش آقا وحید درد نکنه، کلی چیزای جدید یاد گرفتم اصلا الان یه جور دیگه دارم به چهل ستون فک می کنم می خوام درباره اتفاقایی که نقاشی ها رو دربارشون کشیدن، کتاب بخونم بیشتر بدونم پس چندتا کتاب تاریخی هم به لیست کتابام اضافه شد دفعه بعدی که برم چهل ستون...
-
جسدم رسید خونه :دی
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 23:58
امروز از اون روزایی بود که از صبح تا شب اینور اونور کلی احساس کردم وقتم مفید گذشته با دوست جدید آشنا شدم رفتیم تابیدیم (تابیدن از نوع مفید؛ نه من باب علافی) تست بعدش تمرین خوش گذشت کلی خمیازه کشیدیم خمیازه ها داستان دارن کلی خندیدیم بعدش رفتم پیش یه دوست دیگه اون جا هم کلی خوش گذشت کلی خندیدم یه اتفاق پایه خنده هم...
-
یه تز جدید؟؟؟
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1389 21:47
امروز هم به سبک دوست داشتنی ای که تو پست قبلی توصیف کردم گذشت فیلم کتاب چت تا خود صبح صبح سردرد نذاشت ادامه بدم از ساعت 5 سردرد لعنتی همیشگیم شروع شد خوابیدم بلکه خوب شه بیدار شدم سرگیجه هم اضافه شد بعدازظهر با دوست جونم رفتم بیرون کلی خرید کرد کلی پلاستیک تو دستش کیفش هم داشت می پکید بعدشم رفتم کلاس سر کلاس گیج می...
-
یه روز خوب!
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1389 01:15
امروز خیلی خوب بود برگشتم به زندگی دوست داشتنی چند سال پیشم شب بیداری فیلم دیدن کتاب خوندن چت با رفقا با اونایی که مفیدن بعد صب که بشه بگیری بخوابی تا لنگ ظهر بعد بیدار شی یه دوش بگیری و بزنی بیرون دوباره شب برگردییییییییییییییییی واااااااااااای خوبه دوس دارم تازه امروز کلی خندیدم کلی حرفای جالب شنیدم بهت زده شدم و...
-
ساعت ۳ نصفه شب ...
یکشنبه 31 مردادماه سال 1389 03:46
نزدیک سحره... داشتم فیلم میدیدم یهو ناغافل بی خبر، بدون دلیل همون حس عجیب تنهایی اومد سراغم می دونم چرته می دونم اینقد دوستای خوب دارم اینقد آدم خوب هست دور و برم که تنها نباشم اما خاصیت این حسه دیگه که نمی دونم چرا هر چند وقت یک بار میاد سراغم حس می کنم همه اینقد غرق مشکلای خودشونن که دلیلی نداره احساسشونو، وقتشونو و...
-
وقتی دوباره دلت بگیره...
یکشنبه 31 مردادماه سال 1389 00:05
امروز حالم خوب بود خیلی خوب کلی خندیدم کلی شاد بودم داشتم به زندگی عادی برمی گشتم ولی... آخه چرا خدافظی اینقد بده؟ حالم خوب بود تا ساعت ۲۳:۳۰ امشب رفتم توی ف ی س ب و ک یه مسج از یه دوست اولش خوشحال شدم خیلی اما وقتی مسج رو خوندم... زیاد نمی شناختمش، مرموز بود هویتش پنهان بود پشت یه اسم مستعار اما مهم این بود که حس...
-
جات خالیه داداشی...
شنبه 30 مردادماه سال 1389 14:06
سلام خوبی من؟ خوبم، دلتنگ شما نصف فکرم توی روز اینه که کجایی می دونم کجایی اما نمی دونم چه شکلیه؟ راحتی؟ بیلیارد بازی می کنی؟ فوتبال چی؟ حتما بازی کن، آخه قبل رفتن این همه تمرین کردی حیفه ولش کنی هاااا خیلی تصورش سخته، تصور کردن این که اونجا چه شکلیه اولش خیلی زشت بود واسم یه جای خیلی خیلی زشت اما وقتی اونا رو گفتی یه...
-
از اون روزا بود...!!
جمعه 29 مردادماه سال 1389 14:59
دیشب با یه دوست برای اولین بار ملاقات کردم از اون ملاقاتای نادر از اونا که توی زندگی هر آدمی کم اتفاق می افته البته خداییش تو این مدت با آدمای کمی آشنا نشدم که خیلی ماه باشن که خیلی دوست داشتنی باشن هرکدوم یه جوری خاص اما دیشب هم واسه خودش خیلی خاص بود حرفای جالبی زد دستش درد نکنه خیلی بم کمک کرد احساس می کنم از...
-
دوباره....
جمعه 29 مردادماه سال 1389 14:37
دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه دوباره این دل دیوونه واست دلتنگه وقت از تو خوندنه ستاره ترانه هام اسم تو برای من قشنگ ترین آهنگه بی تو یک پرنده اسیر بی پروازم با تو اما می رسم به قله آوازم اگه تا آخر این ترانه با من باشی واسه تو سقفی از آهنگ و صدا می سازم با یه چشمک دوباره، منو زنده کن ستاره نذار از نفس بیفتم، تویی...
-
شبم گم کرده مهتابو ...
جمعه 29 مردادماه سال 1389 14:33
همه میگن عاشق شدی همه. اما نمی دونن نمی فهمن منم نمی تونم چیزی بگم نمی دونم چجوری بگم که باور کنن عشق نیست قبلنا عاشق شدم می دونم چه حسیه می دونم چه تلخیایی داره چه شیرینی هایی می دونم دلتنگیش یعنی چی الکی نمی گم راستکی راستکی عشق رو تجربه کردم تا پای خودکشی واسش رفتم آخر ناامیدی توی عشق رو هم چشیدم این که بدونی هیچ...