دلنوشته های یه آجی دلتنگ

دلم واسه داداش گلم تنگ شده . . . دلیل دیگه ای می خواین برای نوشتن؟

دلنوشته های یه آجی دلتنگ

دلم واسه داداش گلم تنگ شده . . . دلیل دیگه ای می خواین برای نوشتن؟

وقتی که آروم آروم یه حسی به وجود میاد که نمی دونی اسمش چیه

از همون اول باش راحت بودم 

اونم بود 

شخصیت جالبی داشت 

من که به این راحتیا جذب کسی نمی شم، این دفعه جذبش شدم 

بعد یه مدت هر روز SMS می دادیم 

همه چیو بش می گفتم 

اصن خیلی باش راحت بودم 

همه مشکلام 

همه ناراحتیا 

همه خوشحالیا 

همش. 

یه مدت که ازش بی خبر شدم 

داشتم از نگرانی می مردم 

همه جور فکری به کله ام زد 

چند روز پیش خودش گفت هنوز مسج هات یادمه  هرچی به ذهنم می رسید مسج می کردم واسش 

بعد یک ماه و اندی فهمیدم یه مشکلی واسش پیش اومده که اصلا امکان خبر دادن و ارتباط رو نداشته 

کلی عذاب وجدان 

کلی ناراحتی یقه ام رو گرفت 

شاید از اون موقع با هم راحت تر هم شدیم 

چون فهمیدم که واقعا همه چیو بم میگه 

چون فهمید که واقعا وجودش واسم مهمه 


 یه مدت گذشت 

همین چند ماه پیش بود 

یه کسی رو باهاش آشنا کردم 

که تنها نباشه 

جفتشونو خیلی دوس داشتم آخه 

گفتم شاید اینجوری بهتره 

از اون موقع  

نمی دونم چی شد 

خیلی بیشتر دوسش دارم 

نمی دونم چرا از اون موقع خیلی بیشتر به هم نزدیک شدیم 

خیلی بیشتر دوسش دارم 


ما تو دوتا شهر مختلف زندگی می کنیم  

اون تهران 

من اصفهان

وقتی که معلوم شد برای یه مدت باید بره 

قرار شد یه سر بیاد شهر من 

اومد 

هنوز یه هفته نگذشته از اومدنش 

روز اول صبح تا شب با هم بودیم 

رفتیم چهل ستون 

میدون امام 

(واسش یادگاری گرفتم 

اونم گرفت) 

عالی قاپو 

نمایشگاه 

یادش بخیر 

تو نمایشگاه سه تا از بهترین دوستام پیشم بودن  

پارک 

بستنی خوردیم 

مامانش کلی زنگ زد  

برگشت هتل 

صبح جمعه رفتیم کوه 

اونجا نشستیم 

آهنگ گوش دادیم 

عکس گرفتیم 

کلی خاطره شد 

بعدش داداشم و دوستم (همون دوتایی که آشناشون کردم) خدافظی کردن 

جرات نداشتم نگاه کنم 

آخه چند ساعت بعدش نوبت خودم بود و از اون لحظه متنفر بودم 

بعدش رفتیم تنیس بازی کرذیم 

آخه داداشم بلده  

پدرش دراومد  

با آدم ناشی که بازی کنی همینه دیگه 

توپ خورد تو چشمش  

الهی بمیرم  چشماش سرخ شده بود 

ولی زود خوب شد 

بعد رفتیم باغ پرندگان 

اونجا کلی خندیدیم 

چراشو نمیگم  

بین خودمونه  

خسته بود 

ساعت 3 بعد از ظهر بود 

گفت یه نیم ساعت بخوابم 

گفتم بخواب 

خوابید 

همون جا 

منم فقط نگاش کردم 

خیلی زود گذشت 

خسته نشدم 

بیدار شد 

رفتیم 

رفتیم ترمینال که بره 

 

سخت ترین لحظه عمرم بود 

خدافظی 

نمی خوام 

سخته، خیلی سخت 

رفت .......

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد